بسم الله /.
سلـام خدا جان .
راستش آمده ام بگویم که میخواهم شبیه آنی بشوم که بودم و بهتر از آن ... همان کسی که صبح های زود را به راحتی از جا بر میخواست ، همان کسی که کمتر رنگ وابستگی به زمین داشت . ببین ؟ حتا قالب وبم را هم کردم همانی که آن روزها بود . راستی حتما یادت هست که یک عکس صورتی از مسجد النبی _صلواتک علیه و آله _ گذاشته بودم و زیرش هی روزشماری میکردم تا بروم . حتما یادت هست که خواسته بودی روز تولدم را در خانه ی تو باشم .
میگفت بعضی کارها ، حرف ها ، نگاه ها ، آدم را هفتاد سال عقب می اندازد از مسیر . به این چند سالم نگاه میکنم . چند بار حرفی زدم که عقب افتادم ؟ چند بار دل شکستم ؟ چند بار نگاه ِ بد ؟ چند بار ؟! ...
متعجب و حیرانم از خودم که به دو سه سال ، چنین کارهای مختلفی را میتوان انجام داد ، و چنین خود را با سر ، از ارتفاعی بلند _ حداقل یلند برای خودم _ با سر پرت کرد پایین .
تو ولی بزرگی . مهربانی . می بخشی . می دانی که میترسم از عذاب تو . می دانی که دلم با نامت جلـا میگیرد و دوستانت را دوست دارم ، هرچند نه آنطور که باید و شاید . بیا دوباره شروع کنیم . بیا کمکم کن آنطور شوم که تو میخواهی . که نه بدی های الـآنم را داشته باشم ، نه بدی های آن موقع را . که هم خوبی های الـآنم را داشته باشم ، و هم خوبی های آن موقع را . ولی چون کم است ، خوبی های دیگر هم میخواهم ، ای خوب ترین ! از خودت به من خوبی بده ...
دیدی ؟ دیدی چه روزی به من اجازه دادی برایت بنویسم ؟ چهلم ِ عزیز تو است ، چهلم ِ خون تو است ، اربعین است ... نرفتن به صحن و سرای زیبایش گرچه حسرت دارد ، اما من از این میترسم که او رو برگرداند از من ... خدایا ؟ ضعیفم و کوچک و نادان ... ببخش و به او بگو که رویش را که تمام عشق است ، برنگرداند از این کوچک ِ پر گناه ... .
دوست دارت / فاطمه ی تو